سخنان فرناندو پسوا-سری دوم
سخنان فرناندو پسوا-سری دوم
هر كس اطمينان به دست آورد كه همنوعان اش او را ارزشمند مي شمارند، هراسي از آنها به دل راه نمي دهد.
زندگي دره ي اشك است، اما به ندرت در اين دره اشك مي ريزند.
اگر از زندگي سر در مي آورديم، تحمل ناپذير مي شد. خوشبختانه چنين نيست. ما با همان ناآگاهي مثل حيوانات زندگي مي كنيم و مانند آنها بيهوده و عبث.
كسي كه خود را بزرگ مي پندارد، اعتماد چنداني ندارد كه همنوعانش او را بزرگ شمارند. او مي ترسد نظري كه درباره ي خود دارد با نظرهايي تركيب شود كه همنوعان اش نسبت به او دارند.
خوشا به سعادت كسي كه نمي انديشد، چرا كه او بر مبناي غريزه و به پاس تعريف روشن اندام خود، آن را عملي مي سازد؛ چيزي كه همه ي ما بايد از بيراهه ها و در نتيجه ي تعريفي وراي اندام يا جامعه عملي سازيم.
ما مطلق پرست هستيم، چون به آن دسترسي پيدا نمي كنيم، اگر آن را مي داشتيم دورش مي انداختيم. مطلق غير انساني است، چرا كه انسان ناقص است.
آرزوي ما شبيه بيچاره ي تنگدستي است كه فكر مي كند در آسمان، زمين وجود دارد.
چه بهتر كه زميني در آسمان نباشد، اصلاً هيچ آسماني وجود ندارد؛ پس همه چيز هيچ است.
تلاش تكاملي هنرمندان بزرگ را گرامي مي داريم و حيرت مي كنيم. نزديكي آنها را به تكامل دوست داريم، به هر حال آنها را دوست داريم، چرا كه تنها يك نزديكي است.
به هر ميزان كه زندگي با انسان ميانه، سخت و بي ملاحظه برخورد كند، انسان اين نيك بختي را دارد كه مجبور نيست مدام زندگي را با انديشيدن سپري كند.
انديشه كردن يعني ويراني؛ خود جريان انديشيدن، انديشه را متهم مي سازد، چرا كه انديشه تجزيه شده است.
اگر انسانها بخواهند درباره ي اسرار زندگي كاوش كنند، اگر مي توانستند هزاران پيچيدگي را احساس كنند كه جزء جزء رفتار روان را گوش مي ايستد، هرگز رفتاري پيشه نمي كردند و حتا ديگر نمي زيستند.
حتی آن چيزي كه در زير پاهايمان لگدمال مي كنيم، ما را مي خيزاند و اگر بلندتر بايستيم به اين سبب است كه در جاي بلندتري ايستاده ايم.
همه چيز بر بستر افسانه آرميده، اما حتا افسانه هم كار ما نيست.
كسي كه امكان رفتن به ارتفاع را در عضلات خود حس كند، به راستي باهوش است.
قصر باشكوه در جنگل براي كسي زيبا است كه آن را از دره تماشا كند.
انسان از بدو تولد تا مرگ به مثابه ي برده ي بيروني خويشتن خويش، كه حيوانات نيز چنين اند، زندگي مي كند. او در طول زندگي اش، زندگي نمي كند، بلكه با پيچيدگي هاي فراخ در ابعاد گسترده به زندگي نباتي دامن مي زند.
من هيچ جمله ي اسف باري را نمي شناسم كه بتواند انسانيت بشر را تمام و كمال افشا كند.
انسان مي تواند همسرش را انكار كند، اما پدر و مادرش را نه.
مطالعه ي روزنامه از نقطه نظر زيبايي شناسي، چه بسا اخلاقي هم هميشه پر دردسر است، حتا براي كسي كه اندكي عذاب وجدان اخلاقي را بشناسد پر دردسر است.
جنگ ها و انقلاب ها هنگام مطالعه ي تاثيرشان نه باعث هراس بلكه موجب بي حوصلگي مي شوند.
همه چيز بشريت است و بشريت همواره يكسان، تغييرپذير اما اصلاح ناپذير، در حال نوسان، اما ناتوان از پيشرفت.
تاريخ، ثبات را انكار مي كند.
زندگي بايد براي بهترين ها كه از مقايسه ي خود سر باز مي زنند، يك رويا باشد.
تجربه ي بدون ميانجي، بهانه يا مخفي گاه كساني است كه بي خيال هستند.
[ همه ي چيزها ] تنها در وضعيت مناسب ارزشمند هستند.
تعريف كردن يعني پديد آوردن، چرا كه زندگي يعني فقط زيسته بودن.
براي خوشبخت بودن، انسان بايد بداند كه خوشبخت است، در خواب بي رويا به هيچ وجه خوشبختي وجود ندارد.
خود را خوشبخت دانستن يعني پي بردن به اينكه انسان از ميان خوشبختي مي گذرد و به زودي بايد [ آن را ] پشت سر بگذارد.
همين كه بتوانيم جهان را چونان خيال و تصاوير موهوم بنگريم، مي توانيم همه ي چيزهايي را كه برايمان روي مي دهد، خيال تلقي كنيم.
انسان هرچه كامل تر، به همان نسبت غني تر و هرچه غني تر باشد، به همان نسبت كمتر كس ديگري مي شود.
آرزوي هر روان ناب است كه كل زندگي را طي كند، تجربه هايي درباره ي همه ي چيزها، همه ي نواحي و همه ي احساس طي شده گرد آورد و چون چنين چيزي غيرممكن است، زندگي فقط به گونه ي ذهني مي تواند به طور كامل طي شود.
خوشبخت كسي كه با ياري خيال، شخصيت خود را ترك مي كند و با تماشاي زندگي غريبه ها خويشتن را مسرور مي سازد و حتا نه كل تاثيرات، اما نمايش دروني كل تاثيرات را تجربه مي كند.
با دقت بايد زيست تا بتوان وجود داشت.
سپاسگزار ايم، اگر انسان هاي انديشه مندي شويم.
هميشه انسان حلزوني بهتر است، چرا كه عشق مي ورزد و بي خبر است.
زالو بي آنكه خود بداند، دور كننده است.
زندگي، شيب در حال سقوط و جلگه ي پهناور زير پاي ارتفاعات و قله ها است.
خوشبخت كسي كه از همه چيز كناره گيري مي كند، چرا كه از همه چيز كناره گرفته است و براي خود چيزي نگاه نداشته است كه بتوان آن را برگزيد.
من آنچه را كه آرزو نمي كنم، آرزو مي كنم و از آن چيزي دوري مي گزينم كه ندارم. من نه مي توانم هيچ باشم و نه همه چيز؛ من پل گذر ميان آني كه ندارم و آني كه نمي خواهم، هستم.
هرچه در ما وجود دارد پيشامد گونه و فريبكارانه است و بلندايي كه در درونمان داريم، در درونمان نداريم؛ ما در بلندي ها، بلندتر از بلنداي خودمان نيستيم.
بزرگ كسي است كه به دانايي دست يابد و به فاصله ي دره تا آسمان يا كوه تا آسمان كه با هم متفاوت اند، تفاوتي قائل نشود.
كل زندگي روان انسان تلاشي در سايه روشن است.
ما چيزي هستيم كه در استراحت ميان يك نمايش به پايان مي رسيم، گاهي وقت ها به گونه اي فرار از شكاف درهاي خاص به درون مي نگريم، چيزي كه شايد جز تصوير صحنه چيز ديگري نيست.
من مثل كسي هستم كه در روي زمين در جستجوي خوشبختي است و نمي داند اين وسيله كجا پنهان شده است و چيزي از آن برايش نگفته اند كه چه هست. ما با هيچ كس قايم باشك بازي نمي كنيم.
هر كس غرور خود را دارد و غرور هر كس او را به فراموشي مي سپرد، چرا كه كس ديگري با همان روان وجود دارد.
كسي كه چشم هاي مرا ببندد نابينايم نمي كند، مانع از ديدنم مي شود.
وقتي مرگ شباهتي به خواب ندارد، چرا بايد مرگ، خواب باشد؟
مرگ، شباهتي به خواب ندارد، چرا كه انسان در خواب زنده است و مي خوابد.
گاهي وقت ها به نظرم مي رسد همه چيز نادرست است و زمان فقط فضايي است براي اشتباه گرفتن آرامش؛ چيزي كه براي زمان ناشناخته است.




